با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
روزي مردي نزد پزشك روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتي پزشك او را ديد دليل آمدنش را پرسيد، مرد رو به پزشك كردو از غم هاي بزرگي كه در دل داشت براي دكتر تعريف كرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگويي ها، از دورويي ها، از نامردي ها، از تنهايي، از خيلي ها از… مرد ادامه داد و گفت: از اين زندگي خسته شده ام، از اين دنيا بيزارم ولي نمي دانم چه بايد كنم، نمي دانم غم هايم را پيش چه كسي مداوا كنم
پزشك به مرد گفت: من كسي را مي شناسم كه مي تواند مشكل تورا حل نماييد. به فلان سيرك برو او دلقك معروف شهر است. كسي است كه همه را شاد مي كند، همه را مي خنداند، مطمئنم اگر پيش او بروي مشكلت حل مي شود. هيچ كسي با وجود او غمگين نخواهد بود
مرد از پزشك تشكر كرد و در حالي كه از مطب پزشك خارج مي شد رو به پزشك كردو گفت: مشكل اينجاست كه آن دلقك خود منم