با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
کار "کتاب" و "کتاب فروشی"، همچون بار شیشهی مردیست که از دروازهی شهری میگذشت.
گزمهای چوبی بر آن نواخت و پرسید:
«بارت چیست؟»
مرد گفت:
«یکی دیگر بزنی، هیچ!»
********
ای امان از دست بابا و مامان
یادم آن روزی که بودم اولی
ناز و طناز و عزیز و فلفلی
شاه خانه بودم و با داد ودود
هرچه را می خواستم آماده بود
وای از آن روزی که آمد دومی
ناز و طناز و عزیز و فلفلی
من وزیر گشتم و افتادم به شاه
دومی هم جای من شد پادشاه
تا به خود آیم و خودداری کنم
سومی هم آمد و شد خواهرم
دختری زیبا و خوشگل مثل ماه
من و داداشم کشیدیم سوز و آه
جای سبزی و نشاط و خرمی
سر رسید از روزگاران چهارمی
دیگر آن خانه برایم تنگ بود
سبزسی و گل در نگاهم سنگ بود
داشتم میکردم عادت ناگهان
پنجمی هم پاد نهاد در این جهان
بهر سوختن پنج تن کافی نبود
ناصر و شهناز و مهناز و شهین
احمد و عباس هفتم شد مهین
ای امان و وای امان و وای امان
ای امان از دست بابا و مامان
بار دیگر مادرم شد حامله
اینکه آید تیم فوتبال کامله
ناصر و شهناز و مهناز و شهین
احمد و عباس و فرهاد ومهین
علی مردان و گل معصومه جان
آخریشم میشود دروازه بان
تاریخ 20 نوامبر 2011 (29 آبان)، شرکت های بزرگ، گوگل، اپل، آمازون، فیسبوک و مایکروسافت خواستار ایجاد فضایی هستند که مصرفکنندگان برای استفاده از ابزارهای تجارت الکترونیک، خرید اینترنتی موسیقی، استفاده از شبکههای اجتماعی و جستجو اجبار داشته باشند. به عبارت دیگر میخواهند ما در این جعبه جادویی محصور شویم.
آنها میخواهند به جای داشتن یک اینترنت بزرگ و پر ترافیک، به سمت ایجاد یک شبکه حرکت کنند که تمام اطلاعات در آن تفکیک شده و در دسترس باشد.
گوگل در میان این 5 شرکت از همه قدرتمندتر، جاه طلبتر و تهاجمیتر است. موتور جستجوی این شرکت به تنهایی حدود 200 میلیارد دلار در بورس برایش درآمدزایی کرده است. اما اکنون دیگر موتورهای جستجو، آیندهی اینترنت نیستند. آنها به سرعت در حال پیشرفت به سمت رسانههای جهانی، نرم افزارهای موبایل و تجارت الکترونیک هستند.
به « Google-Mart» خوش آمدید
این پروژه همان استراتژی گوگل برای ایجاد یک فروشگاه بزرگ اینترنتی است. فروشگاههای وال مارت درواقع با قیمت پایین اجناس بر رقبایشان غلبه کردهاند و در آمریکا با توزیعکنندگان بسیار، تعداد بیشماری از مصرفکنندگان را جذب میکنند.
یکی دیگر از پروژههای گوگل در راستای این هدف بزرگ، گوگل موزیک است که در هفته گذشته عرضه شد. این محصول شباهت زیادی به آیتونز اپل دارد و این امکان را برای کاربران فراهم میآورد که ترانههایی را از طریق گوگل پلاس با دوستانشان به اشتراک بگذارند.
اما به عقیده متخصصان این محصول باکیفیت، یک ایراد دارد و آن گرفتن شماره کارتهای اعتباری از کاربر، حتی برای دانلود موسیقیهای رایگان است. اما در هرحال یک تصویر کامل از استراتژی بزرگ گوگل است.
گوگل به تمام جوانب دنیای اینترنت اندیشیده است. برای شبکههای اجتماعی، گوگل پلاس؛ برای سیستمهای عامل، آندروید؛ برای ارسال ویدئو، سایت یوتوب؛ برای دنیای تجارت Google product search و برای دفاتر کار، اسناد گوگل را عرضه کرده است.
البته گوگل در رقابت بر رسیدن به تسلط کامل به اینترنت تنها نیست. در فضای موتورهای جستجو، بینگ مایکروسافت 28 درصد بازار آمریکا را در اختیار دارد. رایانه لوحی کیندل فایر تهدیدی جدی برای بازار آیپد به حساب میآید و اپل هم میکوشد تا با شبکه اجتماعی موسیقی محور خود موسوم به «پینگ» بخشی از دنیای شبکههای اجتماعی را از آن خود کند.
ما نیز باید به دقت به نظاره این نبرد تمام آمریکایی بنشینیم و ببینیم برنده این میدان کدام یک از این غولهای اینترنت خواهد بود.
البته یک نکته کاملاروشن است که این شرکتها برای ما پنج است و برای آمریکا یکی و در این رقابت برنده اول تا پنجم آمریکایی است !
یه جوانی زیبایی بود به نام ابن سیرین ...
شغل این جوان بزازی بود ، مغازه هم نداشت ...
فقط یه سبد داشت که روی سرش می گذاشت و تو این کوچه ها راه می افتاد و کاسبی می کرد و گاهی هم برای رفع خستگی گوشه ای می نشست و بساطش را کناری پهن می کرد.
از قضا زن جوانی عاشقش شده بود و تصمیم گرفته بود او را به دام بیندازد.
این بود که رفت پیش ابن سیرین و گفت :
" من شوهرم مریضه ، لباس میخوام براش بخرم اما میخوام به سلیقه خودش باشه .
بساطتو جمع کن پاشو بریم پیش شوهرم ... "
ابن سیرینم قبول کرد و با آن زن راهی خانه شان شد .
زن وارد شد و ابن سیرین هم یا الله گویان پشت سرش وارد خانه شد
اتاق اول را گذراند ، دومی را هم همین طور ، رسید به اتاق سوم ...
دید نه بابا مثل اینکه اینجا هیچ خبری نیست .
رو کرد به به اون زن و گفت : " پس شوهرت کجاست .؟ !
اون زن هم خیلی راحت گفت : " من که شوهر ندارم .
بعد به ابن سیرین گفت : ببین اینجا خونه ی منه ، تو هم الان تو خونه ی منی ، اگه آماده برای گناه نشی داد میزنم که مزاحمم شدی .
ابن سیرین یکباره متوجه شد در باتلاقی افتاده است که هر چی بیشتر دست و پا بزند بیشتر فرو خواهد رفت .
این بود که رویش را کرد به سمت آسمان و گفت :
" ای خدا تو که میدونی من اهل این کارها نیستم پس خودت نجاتم بده "
در همین حال یک فکری به خاطرش رسید ، گفت :
" باشه نیاز نیست داد بزنی ، من آماده میشم برای گناه ، فقط به من بگو دستشویی خانه کجاست ! "
آن زن هم با این خیال که او راضی شده محل دستشویی را نشون داد
ابن سیرین رفت داخلش ؛ و تا تونست از نجاسات اونجا برداشت و به خودش مالید ... ! و آمد و یک گوشه نشست .
دختر تا وارد اتاق شد ، دید چه بوی بدی می آید ...
رویش را برگرداند و ابن سیرین را در آن وضع دید ، گفت :
" چرا خودتو اینجوری کردی ؟ "
ابن سیرین گفت : " این تجسم عملیه که ازم میخواستی انجام بدم ! "
آن زن با عصبانیت و ناراحتی ابن سیرین را با همون وضع از خانه خود بیرون کرد .
چقد سخته آدمو با اون قیافه تو خیابونا ببینند !!!
ولی نه ... !
خدا آبروی بنده ای رو که حرمت حفظ کنه ، نمیریزه ، میگین چه جوری ؟
حالا میگم :
ابن سیرینم با همون قیافه از خونه اومد بیرون ، اما :
انگار اون روز و آن ساعت همه مردم مرده بودن!
هیچ کس ابن سیرین را با اون قیافه ندید ،
و از آن روز به بعد از او بوی خوشی استشمام می شد
و خداوند علم تعبیر خواب را به او عنایت فرمود
میدانید چرا ؟؟
چون حفظ حرمت کرده بود و بر نفس خویش به یاری خدا غلبه کرد
از این ماجرا درس می گیریم که اگر نخواهیم گناه کنیم ؛ می توانیم
ترک گناه سخته ولی ممکنه! تو هم میتونی یه یا علی بگو و مردانه شروع کن
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه می گرفت.
قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : در پاریس، خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند
هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.