پدر گفت حقوق من در یک ساعت بیست دلار است.” پسرک سرش را پایین انداخت و گفت:”پس لطفا ده دلار به امانت به من بدهید.” پدر عصبانی شد و گفت:حتما بازهم میخواهی اسباب بازی بخری. من هر روز بسختی کار می کنم، اما تو فقط به خودت فکر می کنی، برو و بخواب!” پسرک جواب نداد و به اتاق خود برگشت.
پدر نشست. چند دقیقه دیگر آرامش پیدا کرد. متوجه شد رفتار خشن با پسرش ممکن است پسرک واقعا چیزی لازم دارد. پدر وارد اتاق پسرش شد و با صدای ملایم پرسید: “عزیزم ؟ خواب هستی؟” پسرک جواب داد:” نه بابا.” پدر گفت:” ببخشید، عزیزم، نباید عصبانی می شدم. این ده دلار را به تو می دهم تا آنچه می خواهی بخری.
پسرک تشکر کرد و هیجان زد و ده دلار را گرفت و از پشت متکای خود چند اسکناس دیگر بیرون آورد. پدر پولها را دید و گفت:”تو که پول داری، چرا بازهم از من گرفتی؟” و بازهم ناراحت شد.
پسر بی توجه به حرفهای پدر، با خوشحالی گفت: الان من بیست دلار دارم. میتوانم یک ساعت کار شما را بخرم. لطفا فردا زودتر به خانه برگردید تا شام را باهم بخوریم. مدتهاست که ما در کنار هم نبودهایم.
پدر دیگر سخنی نگفت و کودک را در بغل گرفت.
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13