دلنوشته ای ازپروفسور حسابی ..
سلام چه خبر -وبی متفاوت ومتنوع و بروز
تاریخ : 9 / 7 / 1390
نویسنده : سروش

بازی روزگار را نمی فهمم!من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم!سلام چه خبر


داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود :

انسان چیست ؟
شنبه: به دنیا می آید.
یكشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.
سه شنبه: شكست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می كند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.


فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است ...
Share
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: دلنوشته ای ازپروفسور حسابی , , ,
تاریخ : 30 / 6 / 1390
نویسنده : سروش

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

Share
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: حکایتی از ناپلئون ,
تاریخ : 26 / 6 / 1390
نویسنده : سروش

 جوان 22 ساله اي به نام ميرزا ابوطالب يزدي، فرزند حاج حسين مهرعلي، در سال 1322 خورشيدي (دو سال از پادشاهي محمد رضا مي گذشت) با همسرش، به قصد زيارت مكه در ايام حج، از راه خرمشهر به كويت رفته و از آنجا خودش و زنش را با شتر به سرزمين حجاز و مكه ميرساند.

در جريان طواف به علّت بيماري، به استفراغ مبتلا گرديد و قي كرد. براى احترام خانه كعبه بلافاصله احرامي ِ خود را (كفن سفيدي كه در مراسم آنجا مي پوشند) جلوي دهان گرفت و در نتيجه احراميش آلوده شد. امّا مانع از كثيف شدن خانه كعبه نگرديد و در اين موقع چند نفر از مسلمانان دو آتيشه شهادت دادند كه ابوطالب قصد كثيف كردن كعبه را داشته است و ابوطالب بيچاره بازداشت گرديد و سپس در دارالقضاي شرعي محاكمه و به گردن زدن محكوم شد.
حكم او در روز دوازدهم ذي الحجّه تازي، توسط دژخيم آل سعود كه توسط 50 نفر پاسبان ابوطالب را در حالي كه دستبند به دست هايش زده بودند، اجرا شد.
ابوطالب يزدي را، از مركز پليس خارج و به جلوي بازار صفا و مروه آوردند و در ميان جمعيت مقابل سكوي مجازات قرار دادند. جلاد رسمي دولت سعودي، ابوطالب را چهار زانو روي زمين نشاند و بازوان او را بر محوري ثابت بست و سپس به دستش دستبند زد، جمعيت در ميداني كه نزديك دارالقضاي شرعي بود، جمع شده و منتظر اجراي حكم بودند. فرمان قتل به زبان عربي قرائت شد.
سپس جلاد سر به گوش ابوطالب گذارده، آخرين دقايق زندگي را به عربي به او يادآور مي شود و ابوطالب كه تا آن لحظه نه مفهوم محاكمه را فهميده بود و نه از متن حكم كه به زبان عربي قرائت مي شد چيزي مي فهميد، ساكت و آرم نشسته، نگاه به جمعيت دوخته بود، كه ناگاه جلاد با نوك شمشير فشاري به پشت گردن ابوطالب وارد مي سازد. بر اثر آن خون جاري و ابوطالب از ترس سرش را جلو مي برد و در همين لحظه جلاد با يك ضربه شمشير بزرگي كه در دست داشت، بر گردن او فرود مي آورد.
گردن به وضع فجيعي بريده شده ولي استخوان حلق مانع از قطع شدن سر مي شود. امّا بلافاصله شمشير براي بار دوّم به حركت درآمده سر از گردن جدا و روي پاي ابوطالب مي افتد و بنا به گفته همسرش، آخرين كلمه اي كه ابوطالب برزبان آورده، اين جمله بود: «آخر شما كار خودتان را كرديد».
بلافاصله دو اتومبيل در محلّ حاضر مي شود و يكي سرِ جدا شده و بدن را به پزشك قانوني منتقل مي نمايد و ديگري با ريختن شن در صدد از بين بردن آثار جنايت برمي آيد. شيخ علي اصغر يكي ديگر از حجّاج ايراني داوطلب به خاك سپردن ابوطالب گردن بريده مي شود. پليس سعودي به شيخ علي اصغر خبر مي دهد كه جنازه براي تحويل حاضر است.
وقتي كه به پزشك قانوني مي روند، متوجّه مي شوند كه سرابوطالب را معكوس روي بدن گذارده و دوخته اند. به شيخ علي اصغر مي گويند كه بايد 65 ريال سعودي دستمزد بخيه زدن سر به بدن را پرداخت كند تا جسد تحويل و اجازه حمل داده شود!
شيخ علي اصغر عصباني شده، فرياد مي زند: پول را بايستي كسي بدهد كه فرمان قتل را داده است!
خانواده ابوطالب كه منتظر برگشتن حاجي از مكه بودند، وقتي بدن بي سر ابوطالب را بجاي سجاده و تسبيح و عطر دريافت كردند؛ بر سر و روي خود مي كوبيدند. دو خواهر ابوطالب، در فاصله كمي از يكديگر جان باختند (گويا خودكشي كردند)
پس از اين فاجعه ضد بشري در سعودي، دولت ايران روابط ديپلماتيك خودش را با سعودي براي چهار سال قطع كرد. و ديگر هيچ كس حق نداشت به سعودي برود.
اما، دوباره با فشار مقامات مذهبي، و مردم متعصب ايران، محمدرضا شاه با فرستادن يك شمشير طلايي به دربار سعودي، خواهان بازگشت مناسبات سعودي با ايران شد.
هنگامي كه خبر زدن گردن ابوطالب يزدي به رضا خان در ژوهانسبورگ رسيد، در حالي وي از تندرستي و سلامتي زيادي برخوردار نبود، با خشم گفت: من اگر آنجا بودم، خاك سعودي را توبره مي كردم و اين است سزاي بي خردان ابلهي كه فرسنگ ها مي پيمايند و با سرمايه هاي خود را به جيب وهابيون بي مغز ميريزند و آبروي خود و خانواده و ميهن خود را، به تاراج ميدهند.

Share
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: ماجرای سر زدن يك ايراني در عربستان و واكنش دولت و رضاخان ,
تاریخ : 24 / 6 / 1390
نویسنده : سروش

روزي پسر بچه اي نزد شيوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد براي راضي ساختن خداي معبد و به خاطر محبتي كه به كاهن معبد دارد. خواهر كوچكم را قرباني كند. لطفا خواهر بيگناهم را نجات دهيد.

شيوانا سراسيمه به سراغ زن رفت و با حيرت ديد كه زن دست و پاي دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعيت زيادي زن بخت برگشته را دوره كرده بودندو كاهن معبد نيز با غرور و خونسردي روي سنگ بزرگي كنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شيوانا به سراغ زن رفت و ديد كه زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندين بار او را در آغوش مي گيرد و مي بوسد. اما در عين حال مي خواهد كودكش را بكشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و بركت و فراواني را به زندگي او ارزاني دارد.

شيوانا از زن پرسيد كه چرا دخترش را قرباني مي كند. زن پاسخ داد كه كاهن معبد گفته است كه بايد عزيزترين پاره وجود خود را قرباني كند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگي اش بركت جاودانه ارزاني دارد.

شيوانا تفكري كرد و سپس با تبسمي بر لب گفت: اما اين دختر كه عزيزترين بخش وجود تو نيست چون تصميم به هلاكش گرفته اي.
عزيزترين بخش زندگي تو همين كاهن معبد است كه به خاطر حرف او تصميم گرفته اي دختر نازنين ات را بكشي. بت اعظم كه احمق نيست. او به تو گفته است كه بايد عزيزترين بخش زندگي ات را از بين ببري و اگر تو اشتباهي به جاي كاهن دخترت را قرباني كني . هيچ اتفاقي نمي افتد و شايد به خاطر سرپيچي از دستور بت اعظم بلا و بدبختي هم گريبانت را بگيرد!

زن لختي مكث كرد. دست و پاي دخترك را باز كرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالي كه چاقو را محكم در دست گرفته بود به سمت پله سنگي معبد دويد. اما هيچ اثري از كاهن معبد نبود. مي گويند از آن روز به بعد ديگر كسي كاهن معبد را در آن اطراف نديد!

Share
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: داستان قربانی ,
تاریخ : 19 / 6 / 1390
نویسنده : سروش

روزي مردي نزد پزشك روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتي پزشك او را ديد دليل آمدنش را پرسيد، مرد رو به پزشك كردو از غم هاي بزرگي كه در دل داشت براي دكتر تعريف كرد.

مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگويي ها، از دورويي ها، از نامردي ها، از تنهايي، از خيلي ها از… مرد ادامه داد و گفت: از اين زندگي خسته شده ام، از اين دنيا بيزارم ولي نمي دانم چه بايد كنم، نمي دانم غم هايم را پيش چه كسي مداوا كنم

پزشك به مرد گفت: من كسي را مي شناسم كه مي تواند مشكل تورا حل نماييد. به فلان سيرك برو او دلقك معروف شهر است. كسي است كه همه را شاد مي كند، همه را مي خنداند، مطمئنم اگر پيش او بروي مشكلت حل مي شود. هيچ كسي با وجود او غمگين نخواهد بود

مرد از پزشك تشكر كرد و در حالي كه از مطب پزشك خارج مي شد رو به پزشك كردو گفت: مشكل اينجاست كه آن دلقك خود منم

Share
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: دلقك ,
تاریخ : 10 / 4 / 1390
نویسنده : سروش

وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم

وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم

وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم

و تو، آدم سفید

وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي

وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي

وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي

و وقتي مي ميري، خاکستري اي

و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟

Share
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: شعر يک بچه آفريقايي و استدلال شگفت انگيزي که داره , ,
تاریخ : 30 / 3 / 1390
نویسنده : سروش

گربه و كاسه عتيقه 

عتيقه‌فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه‌اي نفيس و قديمي دارد

كه در گوشه‌اي افتاده و گربه در آن آب مي‌خورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت

مطلب مي‌شود و قيمت گراني بر آن مي‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگي داري

آيا حاضري آن را به من بفروشي؟ رعيت گفت: چند مي‌خري؟ گفت: يك درهم.

رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه‌فروش داد و گفت: خيرش را ببيني. عتيقه‌فروش

پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت: عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود

بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشي. رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال

پنج گربه فروخته‌ام. كاسه فروشي نيست.

Share
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: گربه و كاسه عتيقه ,
تاریخ : 16 / 3 / 1390
نویسنده : سروش

شايد خودت هم........نه.......... خدا مرا نبخشد مگر ميشود تو نداني؟تويي كه اين همه زلالي. تويي كه اين همه آسماني . تويي كه اين همه معرفتي. مگر ميشود تو نداني عشق چند ركعت فدا شدن است ؟!مگر مي شود تو نداني كه غزل چند بيت عاشقي است؟! مگر ميشود تو نداني كه شعر تنها بها نه اش سرايش لبخند توست ؟! تو به اندازه ي تمام فروردينهاي بهار سبزي . به وسعت تمام ارديبهشتهاي خدا عاشقا نه اي و به زيبايي تمام خردادهاي بهاري گرم و دلنشيني . تو عاشقا نه ترين فصل خدا در دفتر احساس مني و من بي بها نه ترين مرد باراني كوچه باغ خاطرات تو.تو مي داني و خوب هم ميداني كه چقدر دوستت دارم كه يگا نه بانوي ناب تمام لحظه هاي مني و چقدر براي توام كه بي مثال خاتون غزلم و نازنين يار دلنواز تمام دقايق مني .تو ميداني و خوب هم ميداني كه نماز عشق چند ركعت است و آنرا بايد به امامت كدامين سرو باغ آرزو سرود چرا كه تو خود صبحي و مقتداي دل دچار من...

دوستت دارم را کجا بنویسم که ماندگار باشد؟

روی تن شبنم ؟ اگر از شاخه چکید چه؟

روی لبخند گلبرگ؟ با زمستان چه کنم؟

روی بستر ساحل ؟ پس چگونه جلوی رقص موج را بگیرم؟

پس بهتر انست که در لحظه لحظه دلتنگی هایم دوستت دارم را زمزمه کنم چرا که همیشه دلتنگ توام

Share
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: میدانی تو خوب هم میدانی , , , ,
تاریخ : 15 / 3 / 1390
نویسنده : سروش

خاتون زيباي غزل معناي صبر و انتظار

بانوي ناب لحظه ها رويا تر از فصل بهار

اي آسما ني واژه ي مشق دل انگيز خدا

تعبير ناز رازقي آيينه ي بي ادعا

تكرار چشمت آسمان زيبا تر از هر كهكشان

تقدير خوب قلب من اي بي كران تا بي كران

بگذار تا من بگذرم از كوچه باغ چشم تو

از آن فراوان نجيب از چلچراغ چشم تو

بگذار تا گردي شوم بر دامنت اي نازنين

در كوچه هاي عاشقي اين كمترينت را ببين

من تشنه ي چشم توام دست دلم راهم بگير

بي تو به پايان مي رسم در سايه سار اين كوير

سهم نجيب و ناز من در اين شب خاكستري

رويا ترين پرواز من اي نيمه ي نيلوفري

اي در عبارت بهترين در هر غزل موزون ترين

اركيده ي احساس من ليلاي اين مجنون ترين

من بودم و اين واژه ها اين واژه هاي نا اميد

اين شعر هاي بي رديف اين قافيه هاي سپيد

من بودم و يك آسمان دلتنگي و دلواپسي

من بودم و اين كوچه ها اين لحظه هاي بي كسي

آهسته بر روحم وزيد آن چشمهاي ناب تو

آرام عاشق شد دلم چون آينه بي تاب تو

بردي و بردم از تو دل لبخند تو آغاز من

چشمان من دنياي تو چشمان تو پرواز من

اي تو تمام حاصل اين قلب عاشق پيشه ام

رويا تر از باران و گل  اوج من و انديشه ام

اكنون من و آيینه ها با تو به سامان مي رسيم

كافر ترين باشيم اگر با تو به ايمان مي رسيم...

Share
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: در كوچه هاي عاشقي اين كمترينت را ببين , , , ,
تاریخ : 29 / 3 / 1390
نویسنده : سروش

 

 

                                                             بقیه در ادامه مطلب

Share
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: نسخه‌ شنيداري شاهنامه‌ به همراه دانلود ,
آخرین مطالب

/
هر چیز که دیدم همه بگذاشتنی بود جزیادتوای دوست که ان داشتنی بود. با سلام: قول بده که هرگز با من موافق نباشی، حداقلش این که کاملا یا فی البداهه موافق نباشی. قول بده که همیشه دنبال موضوعی برای مخالفت در این وب خواهی گشت، دنبال استثناهایی برای چیزهایی که من گذاشته ام و مطالبی که به نظرت بی ربط و غلط می رسد. این طوری به من فرصت می دهی که ازت یاد بگیرم. من اگر پاسخی ندادم این طور تعبیر کن که موافق نظرت بودم.این وب مجالی است جهت روشنگری و پالایش. امیدوارم بزودی مرا کلیک کنی