با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد كه مردي زنده را در تابوت انداخته و به سوي گورستان ميبرند و آن بيچاره مرتب داد و فرياد ميزند و خدا و پيغمبر را به شهادت ميگيرد كه « والله، بالله من زندهام! چطور ميخواهيد مرا به خاك بسپاريد؟
اما چند ملا...
يك روز گرم تابستان ، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي پسرش شنا مي كرد.
وحشتزده به...
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را كه در يك جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشهاى قايم شد تا ببيند چه كسى آن را از جلوى مسير بر ميدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با كالسكههاى خود به كنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آنها نيز به شاه بد و بيراه گفتند كه چرا دستور نداده جاده را باز كنند. امّا هيچيك از آنان كارى به سنگ نداشتند...
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به ...
مرد مسني به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالي كه مسافران در صندليهاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد.
به محض شروع حركت قطار پسر ٢۵ ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي كه هواي در حال حركت را با لذت لمس ميكرد فرياد زد: پدر نگاه كن ...
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.